نوشته شده توسط: ناصری خواه
خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم خوشبختی بود ، دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن خوشبختی بود ، خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان خوشبختی بود ، اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ،
چای را به غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ، زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ، گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ، خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ، اما ، حالا ، رفیق جانم ، هرکجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی که همه مان داریم ، فردا را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و بفهم و باور کن ، روز عشق را بهانه کن ، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ، هنوز هست ، بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ، برای تقدیم یک شاخه گل به همسرت ، یا یک بوسه? پنهانی حتی ، رفیق جانم ، خوشبختی ها مانا نیستند ، اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ، نفسشان کشید....
یادمان باشد ، بزرگترین خوشبختی عشق است ، پس
«روز عشقتان» مبارک