نوشته شده توسط: ناصری خواه
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت :چیزی از من بخواهید.هرچه که باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است. و هرکه آمد چیزی خواست . یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت :... من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت : آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت :کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست . زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست. هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هسنی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است... (منبع داستان: خدا چراغی به او داد، نوشته عرفان نظرآهاری، کتاب بال هایت را کجا جا گذاشتی، نشر افق)