نوشته شده توسط: ناصری خواه
کفش هایم کو ؟!
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من این جاها بود !
زیر اندیشه ی این جا کفشی !
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان !
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت ...
پای غمگین من احساس غریبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شست پایم به شکاف سر کفش ، عادت داشت ...!
نبض جیبم امروز
تند تر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود ...
جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق
که پی کفش ، به کفاش محل خواهد داد
« خواب در چشم ترش می شکند »
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
« یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود »
دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید !
کفش من می فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من درین کله صبح ، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
و به جایی بروم
که به آن « نانوایی» می گویند !
شاید آنجا بتوان ، نان صبحانه فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم ،... اما نه !
کفش هایم نیست !
کفش هایم ... کو ؟!
شعر از کیومرث صابری(گل آقا)