نوشته شده توسط: ناصری خواه
مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم!
ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزهای نشان بده!
کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد . . .
مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم...
پروانهای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.
ما خدا را گم میکنیم در حالی او در کنار نفسهای ما جریان دارد...
خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست...
تا به حال چند بار شادیهایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟
تا بحال به او گفته ای گه چقدر خوشبختی؟؟
که چقدر همه چیز خوب است؟
که چه خوب او هست؟؟
خیال میکنیم تنها زمانی که به خواسته خود رسیدهایم او ما را دیده و حس کرده است اما...
گاهی بیپاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست
خورشید را باور دارم، حتی اگر نتابد. به عشق ایمان دارم، حتی اگر آن را حس نکنم. به خدا ایمان دارم، حتی اگر سکوت کرده باشد
(دیوار نوشته ای مربوط به جنگ جهانی)
تا خدا هست، جایی برای نومیدی نیست
منبع :قبلا این مطلبو تو دفترچه یادداشتم نوشته بودم.امروز که دفترچه رو ورق زدم دیدمش .راستش نتونستم اسم نویسنده اونو پیدا کنم.خیلی دوسش دارم نوشتم تا شما هم از خوندنش لذت بببرید.