نوشته شده توسط: ناصری خواه
طعمش تلخ بود.
تلخی اش را دوست نداشتیم.
نمی دانستیم که دواست.دوای تلخ ترین دردها!
نمی دانستیم معجون است.معجون انسان شدن.
گمش کردیم.شیطان از دستمان دزدید.
بی طاقت شدیم ونا آرام.
دهانمان بوی شکایت گرفت و گلایه… ودیگر عزم آهنین و طاقت فولادین نداریم.
دیگر پای ماندن و شانه ی سنگی نداریم.
انگار ما را از شیشه و مه ساخته اند.برای شکستنمان طوفان لازم نیست.
ما با هر نسیمی هزار تکه میشویم.ترک می خوریم.می افتیم.می شکنیم.می ریزیم.
و شیطان هم همین را می خواست.
خدایا،ما را ببخش.این تعریف انسان نیست.
ما دیگر ایوب نیستیم.
از اینجا تا تو هزار راه فاصله است.
اما،ما چقدر بی حوصله ایم.ما پیش از آن که راه بیفتیم،خسته ایم.از نا هموار می ترسیم.
از پست وبلند می هراسیم.
از هر چه نا موفق می گریزیم.
شانه هایمان درد می کند.
اندوه های کوچکمان را نمی توانیم بر دوش بکشیم.
ما زیر هر غصه ای آوار می شویم…خدایا!!!ما را ببخش.
این تعریف انسان نیست.
ما دیکر ایوب نیستیم.
خدایا!!!ما را به ما برگردان.
آن معجون تلخ را به ما برگردان.
آن اکسیر مقدس…آن “صبر” قشنگ را!!!!
منبع داستان: معجون صبر، نوشته عرفان نظرآهاری، نشریه چلچراغ)